"The worst year
بدترین سال زندگیم؟
قطعا هفده سالگی!
....
روزهای آخر هفده سالگیم رو دارم سپری می کنم و هر روزی که به پایان این سال نزدیکتر میشم اطمینانم از بابت بدترین بودنش بیشتر و بیشتر میشه.
این سال من چیزها و آدمهای زیادی رو از دست دادم
هرچند که متقابلا چیزهایی رو هم بدست اوردم اما خب از دست رفته هام روی کفۀ ترازو بیشتر سنگینی میکنن.
از دست دادن به خودیِ خود سخت و دردناک هست
اما "خودم" رو از دست دادن و با "خودم" بیگانه شدن به مراتب سخت تر و دردناک تر...
منی که بی نهایت خودم رو دوست داشتم و به خودم عشق می ورزیدم به جایی رسیدم که دیگه هیچ عشقی توی قلبم نسبت به خودم نداشتم [و شاید هنوز هم ندارم].
منی که همراه این آدما به سرکوب و سرزنش خودم پرداختم
و چه احساسات و افکار ناآشنا و غریبی رو توی قلب و ذهنم تحمل کردم.
و حالا
شش روز دیگه من هیجده ساله میشم!
دارم بی قراری می کنم برای سپری شدن این شش روز...
برای پایان دادن به این سال از زندگیم عجله دارم
و توی ذهنم رویای یه هیجده سالگی قشنگ و خفن رو می بینم
[و باقی سالهای زندگیم]
یقین دارم متفاوت خواهند بود
احساس می کنم...