
"My lonely little
کوچولوی تنهای من، سلام!
امروز واقعا می خواستم خودم را بکُشم.
وقتی که سیم شارژر را دور گلویم حلقه کردم و با فشار دست سعی بر تنگ کردن حلقه داشتم، هیچ چیزی جز اشتیاق به تمام شدن و اندکی احساس ترحم و دلسوزی نسبت به خودم نداشتم.
انگار با تمام وجودم می خواستم تمام شوم.
کاش تمام می شدم. کاش به یکباره وجودم در اینجا نیست میشد. کاش هیچوقت اینجا را به چشم نمی دیدم.
مگر آن بالا، در قلب آبی آسمان به من بد می گذشت؟
فکر نمی کنم...
کاش من هم نمی آمدم.کاش همراه تو، من هم به دیار ابدی مان باز می گشتم؛ بی آنکه هوای اینجا را حتی برای یک روز نفس بکشم.
کوچولوی زیبای من!
تو خیلی زودتر از من فهمیدی اینجا ارزش آمدن و ماندن ندارد.
برای همین رفتن و نماندن را برگزیدی...
اقلاً کاش مرا هم با خودت می بردی.
من دیرتر از تو فهمیدم که در اینجا هیچ حیاتی جریان ندارد. هرچه هست فقط سراب است؛ توهم و خیال.
بگذریم...
فردا تولد هیجده سالگی من است، یعنی تولد هیجده سالگی هردوی ما :)
مثل هرسال جای تو خالیست. به خودم قول داده ام جای خالی ات را خالی نگاه دارم.
جای خالی تو هیچ گاه پر نخواهد شد؛ نه در زندگی ام و نه در قلبم!
تو تا ابد آن حفره ی خالی درون قلب من خواهی ماند.
خب
می دانم، حرف هایم طولانی شد
راستی، صدای تبریکت را هم می شنوم.
صدایت از قلبم می آید.
بابت تبریکت ممنونم اما می دانی که خواستار پایانم...
بهرحال
سلام مرا به خدایم هم برسان. به او بگو نیم نگاهی هم به من بیندازد. مدت زیادی است که حال قلبم خوب نیست.
از اینجا روی زمین، می بوسمت کوچولوی من!
به امید دیدار!