
"Dusk days
توی گرگ و میش ترین روزهای زندگیمم.
تصویر مبهم و گنگی از آینده و مسیری که داخلش پا گذاشتم دارم.
این تصویر به قدری مبهمه که نامعلوم بودنش منو به ترس میندازه.
احساسات مختلف و ناآشنایی که به یکباره به قلبم هجوم اوردن و افکار خورنده و آزاردهنده ی موجود توی ذهنم...
با وجود اینکه سرشار از احساسم و حتی توی قلبم احساس و لمسشون می کنم اما خاموشی مطلقی رو هم درون خودم حس می کنم که به خاموشی احساساتم داره منجر میشه.
شاید هم من اینطور فکر می کنم..
احساسات همیشه برای من ارزشمند و پیام آور چیزی بودن [و هستن].
احساساتی که من در لحظه اون ها رو درون قلبم حس و لمس می کنم من رو از حال قلبم باخبر می کنن.
قلب من، غمگین ترین و له شده ترین عضو بدنم.
.....................................................................................
تا قبل از نوشتن این پست حرف های زیادی توی ذهنم رژه می رفتن و قرار بود توسط این کیبورد، روی صفحه ی وبلاگم جون و روح بگیرن و حالا من حتی از حرف هم خالی ام.
هیچوقت توی زندگیم به این اندازه احساس پر بودن و درعین حال خالی بودن از هرچیزی رو نداشتم.
و هیچوقت به اندازه ای که الان احساس می کنم همه ی چیزها و کسانی رو که داشتم دیگه ندارم و ازدست دادم، احساس تنها و خالی بودن توی این دنیای بزرگ خاکستری رو نداشتم.
نمی دونم چقدرِ این حرف ها و احساسات رو می فهمید
گرچه برای اطرافیان خودم هم گنگ بنظر می رسن
اما فقط خواستم از حال این روزهام اینجا چیزی نوشته باشم
تا بعدها، که شاید روز و شبهام رنگ آرامش بگیرن
و قلبم
آروم بگیره
این پست رو بخونم و بتونم به خودم بگم "تموم شد!دیدی اینم گذشت؟"
الان هم می دونم
می گذره، یقین دارم روزهای بهتری در راهه...
سوم اسفندماه 1401