
"My lonely little
کوچولوی تنهای من، سلام!
کوچولوی تنهای من، سلام!
بدترین سال زندگیم؟
قطعا هفده سالگی!
....
ماه زیبای من؛
این روزها بیش از همیشه با خودم غریبه ام و احساس می کنم مثل یه کرم شب تاب توی پیله ام گیر کردم.
کاش میشد از این پیله، که برام مثل قفس میمونه رها بشم
و بشم یه پروانه.
یه پروانه که درطول روز چشم انتظار دیدن ماهش توی آسمون صاف و گاهاً ابریِ شهره.
اما حالا من همون کرم شب تاب گیرکرده توی پیله ام
که با هربار تنگ شدن و مچالگی قلبم، منم می شکنم و توی خودم مچاله میشم.
اونقدر مچاله میشم که گاهی وقتا احساس می کنم اصلا وجود خارجی ندارم :)
وقتایی که از فرط تنهایی و تاریکی توی پیله له میشم و می شکنم، فقط چشم انتظار درخشش نور توعم که سیاهی پیله ی من رو بشکنه و به تاریکی اطراف من غلبه کنه.
من الان توی تاریک ترین و مه آلود ترین شب های زندگیم تابش نور تو رو روی خودم می خوام.
اما وقتی دستم و به سمتت دراز می کنم
به امید لمس کردن و رسیدن بهت،
دستم بهت نمیرسه...
این دوری بی رحم و اجباری، حتی لمس دوباره ی تو رو برای من تبدیل به سراب کرده.
و این سراب من و به مرز جنون می کشونه...
و امید یک بار دیگه پروانه شدن و رقصیدن زیر نور تو، من و به زندگی گره میزنه!
نهمِ اسفندماه یکهزار و چهارصد و یک
توی گرگ و میش ترین روزهای زندگیمم.